بَدرِه
بعد از آنکه از آن تریلی پیاده شدیم، نماز مغرب را در یک موکب خواندیم. آنجا خیلی شلوغ بود چون همه وضو می گرفتند و نماز می خواندند. وقتی همه نماز خواندیم،کمی آنطرف تر یک نفر ما را به خاه شان دعوت کرد و ما هم همگی به سمت آنجا روانه شدیم. ماشینش وانت بود... ما چند تا خانوم جلو نشستیم...(5نفر بودیم) و مرد ها هم پشت وانت سوار شدند...بنده های خدا از سرما یخخخخخخخ زدند.
بالآخره رسیدیم و پس از احوال پرسی و کلی حرف(باید گفت که ما عربی درست و حسابی بلد نبودیم) شام خوردیم.
شب شام: ماست کاله-سالادی شبیه سالاد شیرازی-رشته پلو-سوپ مرغ و..........
خوابیدیم.........
صبح ناشتا بعد از نماز: نان گرم- چای شیرین و...........بقیه رو یادم نیست...........
دیگه وقت رفتن بود...
چند تا عکس موقع رفتن از صاحب خونه و بچه هاشون گرفتم...